جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف میبارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمیبردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود.
ــــ مَصی کجایی؟
فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمیدونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری میافتاد فاطی میگفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بیدرنگ سرم را برگرداندم راست میگفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمیکرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بیمعطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چهجور پسری هستید لطفا برگردیدن. پسر با خوشرویی گفت: ولی من شما رو د.....دوباره حرفش را بریدم و با صدای بلند گفتم: یا همین الان گورتو گم می کنی و میری یا چنان جیغی میکشم که همه گشتهای ارشاد دنیا بریزن اینجا. پسرک با دستپاچگی گفت: باشه معذرت می خوام الان میرم. درحالی که رفتن پسر را را تماشا میکردم بیاراده به آن روز شوم کشیده شدم، روز والنتاین.
روز والنتاین بود زنگ تفریح دخترها کادوهایی که اغلب امروز صبح در راه مدرسه از دوست پسرهایشان گرفته بودند را به هم نشان می داند. توی دلم به همههیشان حسودی می کردم بخصوص به رقیب درسیم شیدا یک کارت پستال دستش بود که رویش نوشته شده بود: والنتاینت مبارک عزیزم. احساس میکردم کارت را عمدی طوری نگه داشته که من ببینم. تو درس حریفم نبود ولی عوضش نقطه ضعفم را میدانست و از هر فرصتی استفاده میکرد و دوست پسرش را به رخم می کشید. دوست پسرش زشت بود ولی من حاضر بودم با پسری زشتتر از او هم دوست شوم.
شیدا باز آن زبان نیشدارش را باز کرد و گفت: امید برات چی کادو داد؟ امید دوست پسر خیالیم بود که به همکلاسیهایم گفته بودم تو چت با هم آشنا شدیم. مطمئن بودم شیدا میدانست امیدی در کار نیست. گفتم: هیچی، من دیگه باهاش رابطه ندارم از این بچه بازیا خوشم نمیاد منو از مقصدم دور می کنه هدف من دارو ساز شدنه. شیدا خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: بچه بازی؟ نه عزیزم اسمش بچهبازی نیست عشقه و زندگی بی عشق معنا نداره اگر بزگترین داروساز دنیا باشی ولی عشق نداشته باشی زندگیت پوچه اونایم که میگن عشقم کارمه فقط شعار میدن تا حالا قصه عاشقونه ای شنیدی به نام داروسازی و مجنون؟ دخترهای که کنارمان بودند خندیدند داشت گریهام می گرفت ولی من هم به زور خندهای کردم و از کلاس رفتم بیرون داشتم میسوختم. زنگ آخر حواسم به درس نبود و به حرفهای شیدا فکر می کردم من با تمام وجود میخواستم دوست پسر داشته باشم مثل همکلاسیهایم مثل شیدا مثل فاطی نداشتن دوست پسر داشت برایم عقده می شد. پسرهایی که به خانهیمان زنگ می زدند فقط سراغ فاطی را میگرفتند من به زیبایی فاطی نبودم ولی به هیچ وجه زشت هم نبودم ولی نمیدانم چرا هیچ پسری مرا نمیخواست دخترایی زشتی را می شناختم که از دوره راهنمائی دوست پسر داشتند ولی من که دوم دبیرستان بودم یک بار هم تجربه دوستی با جنس مخالف را نداشتم انگار هیچ پسری من را نمیدید. وقتی زنگ زده شد کولهام را برداشتم و از مدرسه خارج شدم فاطی تا من را دید دست تکان داد.
در راه خانه هنوز داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم به کادوهای دخترها به حرفهای شیدا فکر کردن به آنها آزارم میداد و عین پتکی بر مغزم فرود می آمد. صدای فاطی من را به خودم آورد که با خنده داشت میگفت: دختر بختت باز شد! متوجه حرفش نشدم و با تعجب پرسیدم:چی؟! با خنده گفت: یه پسر دنبالمونه خندیدم و گفتم: پس یه کادوی دیگه به کادوهای روز والنتاینت اضافه شد لبخندی زد و گفت: نه این یکی تو رو نشونه گرفته.سرم را برگرداندم و خوب نگاهش کردم یک پسر خوشتیپ با کمی تهریش، مو و چشمهای سیاه، پیراهن دکمهای سیاه که دو تا از دکمههایش باز بود و میشد پشمهای سینهاش را دید، شلوار پاگشاد و پوتین سیاه نوک اردکی. از این پچه قرتیهای امروزی نبود شبیه لوتیهای زمان شاه بود. برگشتم و گفتم:من از این شانسا ندارم فاطی با لبخند گفت: من پسرا رو بزرگ کردم تو رو نشونه گرفته. دوباره نگاهش کردم او هم نگاهم کرد لرزیدم فاطی درست حدس زده بود هدفش من بودم.با خودم گفتم: وای خدا یعنی میشه؟ اگه با من دوست شه شیدا که هیچ همه دبیرستان از حسودی میترکن.
رسیدیم به ایستگاه اتوبوس به فاطی گفتم: بیا یه امروز پیاده بریم فاطی نگاه معنیداری به من کرد و با رضایت گفت: اطاعت ابجی کوچیکه. پسر فاصله کمی با ما داشت صدای تق تق پوتینهای نوکاردکیش گوشم را نوازش می کرد توی دلم آشوب بود تمام عضلات بدنم سفت شده بود حس عجیبی داشتم مثل اینکه واقعا عاشقش شده بودم آنهم در یک نگاه. سر یک پیچ باز نگاهش کردم لبخند زد دلم طوفانی شد.
ساعت نزدیکیهای دو بود و اکثر مغازه دارها برای خوردن ناهار رفته بودند و اکثر خیابانهای که در مسیرمان قرارداشتند خلوت بودند، از یک خیابان خلوت دیگر عبور کردیم صدای تق تق پوتینهایش را آشکارا می شنیدم. تو رویا شنا میکردم که جیغ ترمز ماشینی چهار ستون بدنم را لرزاند.به پشت سرم نگاه کردم چند نفر داشتند پسر سیاهپوش را تو صندلی عقب یک سمند میگذاشتند. مسخ شده بودم پاهایم توان ایستادن نداشتند. چشمهایم تنها لنگه پوتین نوک اردکیاش را که وسط خیابان افتاده بود میدیدند.
صدای فاطی من را از آن روز شوم بیرون کشید. با عصبانیت گفت: دختر داری خودتو می کشی به خدا تو مقصر نیستی قسمتش بود، مرگ و زندگی دست خداست. تا خانه فاطی یک نفس حرف زد تا آرامم کند ولی عذاب وجدان من آرام شدنی نبود میدانستم تا آخر عمر وجدانم از من خواهد پرسید: خودخواه عقده ای چرا آن روز سوار خط واحد نشدی؟
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: جمعه 28 تير 1392برچسب:داستان کوتاه عاشقانه,والنتاین,داستان عاشقانه والنتاین سیاه,هدیه,کادو,داستان عاشقانه,داستانک,داستان,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب